پسر گلم، ماهانپسر گلم، ماهان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
دختر نازم، پرنیاندختر نازم، پرنیان، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
دختر دلبرم، پریساندختر دلبرم، پریسان، تا این لحظه: 3 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

ماهان و پرنیان ، هدیه ناب خدا

سفر بابا به کربلا

نفس مامان میخوام برات از سفر کربلای بابا بگم... از اینکه واسه اولین بار تو این 8 سال آشناییمون قرار بود مدت طولانی از هم دورباشیم... واسه هردومون سخت بود خیلی سخت، واقعا فکرکردن به اینکه 2 هفته بابا رو نبینم دیوونم میکرد، از طرفی از خطراتش که ممکنه بود تو مسیر و اونجا تهدیدش کنه میترسیدم، واسه همین اولش خیلی مخالفت کردم تا شاید منصرف بشه، اما انگار واقعا طلبیده شده بود... واسه همین دیگه مخالفت نکردم  و سپردمش به خدا و امام حسین(ع) خلاصه بابا صبح روز 12 آذرماه راهی شدند و من و شما این مدت مهمون آقاجون بودیم که واقعا دورهم بودنش خوش گذشت و باعث شد تحمل دوری راحتتر بشه.  تو این مدت هم حسابی دایی جونت با تو حال کرد و تو هم خیلی به خ...
30 آذر 1393

روییش اولین مروارید لبخندت

اولین دندونت تو 6 ماهگی جوونه زد. درست روز بعد از تولد مامان یعنی 93/9/15 ، ممنون عزیز دلم بهترین کادو رو به مامان دادی یه مروارید قشنگ  قشنگ مامان اولین دندونت مبارک انشالله بقیه دندوناتم همینطوری راحت دربیاری.  پی نوشت : اینم عکس اولین دندونت که بعدا گرفتم   توضیحات : دیشب وقتی هممون سر سفره جمع بودیم و داشتیم غذا میخوردیم، مامان جون هم داشت به شما غذا میداد یهویی متوجه صدای تق تق دندونت به قاشق شد. اولش که گفت ، باور نکردیم آخه هم کمی زود بود و هم علایم مشهودی توی شما ندیده بودم. اما وقتی دست بردم تو دهنتو تیزی اولین مرواریدت رو حس کردم..... وای خدای من انقدر حس قشنگی بود که اصلا نمیتونم بیانش کن...
16 آذر 1393

تولد مامان

دیروز تولد 25 سالگی مامان بود. تولد امسالم حال وهوای غریبی داشت آخه بعد چند سال این اولین سالی بود که بابا کنارم نبود ولی خوب عیب نداره آخه مسافر یه جای خوب بود و میتونست واسه کادوی تولدم کلی واسم دعا کنه. البته تعداد افرادی که در کنارم بودن فرقی نکرده بودن!!! چون امسال شما فرشته آسمونی کنارم بودی و من خیلی خداروشاکرم. آخه بهترین هدیه ای بودی که امسال از خدا گرفتم. خانواده گلمم که مثل هرسال شرمندم کردن و با در کنارم بودن این حس دلتنگی رو کم کردن. بابت همه چی ازشون ممنونم و خیلی دوستشون دارم. عکسای تولد هم تو ادامه مطلب:   اینم یه تولد خودمونی اما سرشار از عشق کادوها : پول از طرف مامان و بابا ، فنجان از طرف داداش...
15 آذر 1393

واکسن شش ماهگی

ماهان عزیزم، واکسن شش ماهگیت رو با 12 روز تاخیر زدیم، آخه سرماخورده بودی و مجبور بودیم صبرکنیم تا بهتر شی، بعدش هم که خوب شدی به زمان رفتن بابا به کربلا نزدیک شد، بابا هم که حسابی دلش میخواست این روزا باهات بازی کنه، خواست که واکسنتو یه چند روزی به تاخیر بندازم، آخه دوت نداشت این چندروز باقی مونده رو شما مریض باشی. خلاصه دوازدهم ساعت 8 بابا راهی سفر کربلا شد و منم بعد از اینکه باروبنه خودم و شما رو بستم ساعت 11 با مامان جون رفتیم مرکز بهداشت و واکسن شما رو زدیم و از اونجا هم رفتیم خونه مامان جون تا این مدتی که بابا نیست مهمونشون باشیم. رفتن بابا از یه طرف و واکسن شما هم از طرفی دیگر حسابی دل منو آزار میداد خداروشکر که خونوادم کنارم بودن...
15 آذر 1393

6 ماهگیت مبارک

و البته پشت صحنه عکسای بالا      شروع غذای کمکی با فرنی نتیجه دنده عقب حرکت کردن گل پسر گیرکردن زیر مبله گوشه ای از شیطنتهات قربون قدبلندی کردنت بشم مامانی این ماه روروئک سواری هم کردی و ماشالله سریع یادگرفتی چجوری باهاش حرکت کنی اما هنوز یاد نداری وقتی به بن بست میرسی دور بزنی!!!   خیار خوردن آقا ماهان و عاقبت خیار بیچاره   قربونت دستای قویت بشم که اینجوری بدنتو نگه میداره ...
30 آبان 1393

شش ماهه ام حسینی می شود...

علی لای لای علی لای لای بخواب گل پسرم تو کجا و باران ها لب تو چشمه ی دریا و تشنه انسان ها سفید تر زگلویت ندیده است کسی گلوی تو شده مضمون ناب دوران ها به روی دست پدر عاشقانه می خندی چه آتشی زده این صحنه در دل و جانها چه کینه ای است که این قوم زیر سر دارد جمل گذشت ولی رد پای شیطان ها... حدود شرعی صید و شکار معلوم است چقدر تیر بزرگ است نا مسلمان ها  هاجر و رد خنجر، رباب و حنجر تو چه فصل مشترکی داشت عید قربان ها ...
9 آبان 1393

عقيقه كردن

ماهان عزیزم ، بالاخره قسمت شد و شما رو درست تو روز آخر ٥ ماهگيت يعني ٣٠ مهر عقيقه كرديم تا هم سنت پسنديده اي رو كه خيلي از بزرگان دين به اون توصيه كردن رو بجا بياريم و هم از خدا بخوايم شما رو از خطرات و بلاها محافظت كنه. دو روز بعد حدود ٢٠٠ نفر مهمون دعوت كرديم واسه شام چلوكباب كوبيده سفارش دادیم. روز بعد هم غذاهاي اضافه رو ظرف كرديم بين تعدادی مستحق تقسيم كرديم.  البته همزمان با شما خاله جون رو هم عقیقه کردند. خداروشكر مراسم هم به خوبي برگزار شد. شما هم من رو زیاد اذیت نکردی آخه طبق میلت رفتار میشد و همش بغل بقیه بودی. البته چون ظهر هم مراسم عقیقه سجاد پسر دختر عموی مامان دعوت بودیم و شب هم مهمونی خودمون بود، از بس از این بغل ...
3 آبان 1393

5 ماهگیت مبارک

پسر زیباروی من !!!! این ماه با پشتکار زیادت خیلی راحت میتونستی از حالت طاق باز به دمر غلت بزنی.   چند سانتی خودتو رو زمین میکشوندی.  به لبات فشار میاوردی تا بتونی بلرزونیشون (دقیقا نمیتونم توصیف کنم چکار میکردی) اما از هر کدوم از فامیلا که بپرسی میتونه بهت بگه! جغجغه هاتو با قدرت تکون میدی تا صداشون درآد. تاتیییی تاتی، تاتییییی تاتی!!! عباراتی هست که وقتی در حالت ایستاده گرفتیمت ، به محض شنیدنشون میخندی قدم برمیداری. (آخه پسر گلم با این کارات همه رو به تعجب واداشتی من باید هرشب واست اسپند دودو کنم!!!) دستاتو شبیه سینه زدن به شکمت میزدی، وقتی اینجوری میکردی عزیز میگفت حسین حسین، حسین حسین! حالا با شنیدن این ...
30 مهر 1393

واکسن چهارماهگی

صبح روز 31 شهریور ماه با بابا رفتیم مرکز بهداشت محله که واکسن 4 ماهگیت رو بزنیم اما گفت واکسیناتور رفته و اگه دوست دارین به عنوان مهمان برین مرکز دیگه، ماهم واسه اینکه دیر نشه قبول کردیم . اینبار یه دونه واکسن بود و یه قطره خوراکی، اول وزنت کردن تا مشخص بشه باید چند قطره استامینوفن بخوری، ماشالله 7500 گرم بودی، بیخود نیست من از کت و کول افتادم از بس بغلت کردم! قربونت بشم نمیدونی چه حالی میکنم وقتی میبینم رشدت خوبه، خلاصه رو تخت درازت کردیم که آماده واکسن بشی ، اول قطره رو دادن، که زیاد واکنش نشون ندادی، بعد بابا پاهاتو گرفت در حال خندیدن به بابا بودی که یهو سوزنو فرو کردن، بلند شدن صدای جیغت همانا و ریش ریش شدن دل منم همانا! سریع بغل...
2 مهر 1393