سفر بابا به کربلا
نفس مامان میخوام برات از سفر کربلای بابا بگم... از اینکه واسه اولین بار تو این 8 سال آشناییمون قرار بود مدت طولانی از هم دورباشیم... واسه هردومون سخت بود خیلی سخت، واقعا فکرکردن به اینکه 2 هفته بابا رو نبینم دیوونم میکرد، از طرفی از خطراتش که ممکنه بود تو مسیر و اونجا تهدیدش کنه میترسیدم، واسه همین اولش خیلی مخالفت کردم تا شاید منصرف بشه، اما انگار واقعا طلبیده شده بود... واسه همین دیگه مخالفت نکردم و سپردمش به خدا و امام حسین(ع)
خلاصه بابا صبح روز 12 آذرماه راهی شدند و من و شما این مدت مهمون آقاجون بودیم که واقعا دورهم بودنش خوش گذشت و باعث شد تحمل دوری راحتتر بشه. تو این مدت هم حسابی دایی جونت با تو حال کرد و تو هم خیلی به خونواده آقاجون وابسته شدی. البته چون هنوز سنی نداشتی نمیتونستی نبود بابا رو حس کنی به خصوص اینکه جمعمونم جمع بود و همه جای خالی بابا رو واست پر کرده بودن.
منم تو این مدت سعی کردم با بازی کردن با شما و بیرون رفتن و بافتنی و... سرخودمو گرم کنم اما روزای آخر واقعا دیگه دلم تنگ شده بود. البته خداروشکر تکنولوژی اینجاهم بدرد خورد و از طریق وایبر بابا عکساشو واسمون میفرستاد منم عکسای خودمونو میفرستادم و تقریبا هرروز باهم ارتباط داشتیم.
بالاخره این مدت هم تموم شد و بابا بعد از 16 روز به سلامتی برگشت و هممون خوشحال شدیم. البته برخورد شما و بابا هم دیدنی بود که اولش غریبی میکردی اما به سرعت به روزای قبل برگشتی و کلی باهم حال کردین.