هدیه روز پدر
امروز عصر من تصمیم داشتم برم واسه روز پدر کتاب بخرم ، پرنیان رو به مامان جون سپردم تا مراقبش باشه اما شما رو با خودم بردم که با کتاب فروشی آشنا بشی و از طرفی دو نفری با هم یه دوری بزنیم . شما هم خیلی خوشحال شدی و استقبال کردی.
قبل از اینکه وارد کتاب فروشی بشیم من به شما گفتم باید اونجا آروم و کم صحبت کنی شما هم واقعا سرافرازم کردی و اما مهمترین خاطره امروز :
من داشتم تلفنی به مامان جون گفتم کهواسه آقاجون هم کتاب میخرم و بعدش وقتی داشتم دنبال کتاب مناسب میگشتم متوجه شدم شما داری با آقای فروشنده صحبت میکنی .....
ماهان : برای امیر شریعتی چی دارین؟
فروشنده : امیر شریعتی بزرگه یا کوچیک ؟
ماهان : خیلی بزرگه
فروشنده :میره مدرسه ؟
ماهان : نه میره سرکار
فروشنده : نمیدونم چیز مناسبی دارم یا نه
من از شنیدن این گفتگو به وجد اومده بودم که شما چطور بعد از شنیدن صحبت من و مامان جون این حرفها رو زدی!
وقتی برای آقای فروشنده جریان رو گفتم و اینکه منظور شما از امیر شریعتی آقاجونت بوده خیلی تعجب کرد و بهم گفت واقعا پسر باهوشی دارین.
ماهان عزیزم خدارو هزارمرتبه شکر میکنم که تو رو به ما داد و هزاران بار دیگه شکر میکنم که اینقدر باهوش هستی.