عقيقه كردن
ماهان عزیزم ، بالاخره قسمت شد و شما رو درست تو روز آخر ٥ ماهگيت يعني ٣٠ مهر عقيقه كرديم تا هم سنت پسنديده اي رو كه خيلي از بزرگان دين به اون توصيه كردن رو بجا بياريم و هم از خدا بخوايم شما رو از خطرات و بلاها محافظت كنه. دو روز بعد حدود ٢٠٠ نفر مهمون دعوت كرديم واسه شام چلوكباب كوبيده سفارش دادیم. روز بعد هم غذاهاي اضافه رو ظرف كرديم بين تعدادی مستحق تقسيم كرديم. البته همزمان با شما خاله جون رو هم عقیقه کردند.
خداروشكر مراسم هم به خوبي برگزار شد. شما هم من رو زیاد اذیت نکردی آخه طبق میلت رفتار میشد و همش بغل بقیه بودی. البته چون ظهر هم مراسم عقیقه سجاد پسر دختر عموی مامان دعوت بودیم و شب هم مهمونی خودمون بود، از بس از این بغل به اون بغل شدی و مورد توجه و بوس قرار گرفتی که حسابی خسته شدی . واسه همین آخر شب کلی گریه کردی اما به محض رسیدن به آرامش خونمون، چنان خوشحال شدی و ذوق میکردی که با کوچکترین اشاره ای قهقه میزدی. من وبابا هم با کمال تعجب میگفتیم: ایشون همون پسریه که اونطوری گریه میکرد؟!!!
در آخر بايد از همه اطرافيانمون واسه زحماتشون تشكر كنيم. به خصوص خانواده خودم و بابات.
ادامه مطلب فراموش نشه!
خدا حاج بابا رو واسمون حفظ کنن ، اینجا دارن دعای عقیقه رو میخونن.
این گوسفند بیچاره هم فدای یه تار موی گل پسرم شد!
اینجا هم آماده رفتن به مراسم پذیرایی از مهمونایی ( واسه اولین بار لباسی رو که سال قبل با کلی امید برات بافتم رو پوشیدی)