ششمین سالگرد ازدواج مامان و بابا

زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند
        زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ
                    زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز
                             زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز
                                                           عزیز لحظه های ناب زندگیم سالگرد ازدواجمان مبارک

دیروز ششمین سالگرد ازدواج من و بابا بود. باورمون نمیشه به همین زودی شش سال گذشت بدون اینکه از علاقه مون کم بشه یا زندگیمون به سردی بگذره تا اینکه الان خدا تو رو هم به زندگیمون هدیه کرده. خدایا شکرت

دیشب بابا حسابی سورپرایزمون کرد و طبق برنامه ریزی قبلی با دایی علی مامان که سال ازدواجشون دقیقا یکسال از ما زودتر بود واسه شام پدیده شاندیز قرار گذاشته بود. من هم اصلا خبر نداشتم البته از اونجایی که بابا حسابی با عجله میرفت یه خورده شک کردم که ممکنه با دایی علی قرارداشته باشه، آخه دو سال قبل هم سالگرد ازدواجمون رو باهم یه جشن کوچولو گرفتیم، اما بابا تو مخفی کردن این جور چیزا استاده!!!! و یه جوری به کار ربطش داد که شک منم برطرف شد. وقتی رفتیم اونجا دیدم دایی علی و زندایی و حمید رضا نشستن ، زندایی هم چیزی نمیدونست. شب خوبی بود اما کوتاه بود چون دیر رسیدیم.

اولین عکس سه نفره ما تو سالگرد ازدواجمون

و اما شما آقا ماهان...

دیروز از صبح شروع کردی به اذیت کردن و چون خوب شیر نمیخوردی گرسنه بودی و گریه میکردی و نمیخوابیدی و مجبور بودم بغلت کنم و رات ببرم ، خلاصه کلی برنامه ریخته بودم که بابا رو غافلگیر کنم اما به  هیچ کاری نرسیدم و شرمنده شدم! البته روز بعد کیک درست کردم و رفتیم خونه عمه مریم خوردیم.

تو پدیده هم ناآروم بودی و موقع شام نوبتی بغلمون میکردیمت.

اما با همه این اذیتات عاشقانه دوست داریم و خوشحالیم که امسال کنارمون بود.

کیک با تزیین بسیییییار عجله ای